بیاین تو وبلاگم

عاشقانه

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ بیاین تو وبلاگم خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

عشق این نیست که هروقت کسی رو دوست داشتی بهش ثابت دوست داشتن گرماییه که هیچ وقت سردنمیشه دوست داشتن متــــــــاسفم... نه برای تو که دروغ برایــــت خـــود زندگیست... نه برای خودم که دروغ تنهـــا خط قرمز زندگیـــستــــ بـــرایم.... متاسفم که چرا مزه ے عشـــــــق را.... از دستـــــــــ تــــــو چشیــــدم.... تا همیشه در شکـــــــــــ دروغ بودنش بمـــانم... زمانه یا آدمها..... نمی دونم زمونه بی رحم شده یاآدماش... آخه به هرکی محبت کنی وبهش علاقه نشون بدی میره به یکی دیگه محبت می کنه وبه یکی دیگه علاقه نشون میده.... آخه دیگه این که به کسی بگی دوست دارم اصلا مهم نیست چون خیلی های دیگه هم بهش همینومیگن... آخه دیگه کسی معنی عشق ودوست داشتنوازهم تفکیک نمیکنه همه چی یه طعم داره... آخه آدمادورو شدن دیگه صاف وصادق نیستن هرچه قدرهم هزاررنگ ترباشی بیشتردوست دارن اگریه رنگ باشی کسی هواتونداری میمونی خودتویه عالم بی هواداری... آخه دیگه کسی سرخاک کسی گل نمیذاره خیلی این آدماکمن چون آدمای موردعلاقه ی مازیادشدن میگیم این ََنشد یکی دیگه هست واسه دلبستن........ آخه دیگه محبت هاسخت شدن ارزش ندارن... آخه دیگه کسی نیست تااشکای یه دل شکسته روپاک کنه دلشکسته هاتنهاشدن.... آخه....آخه....ویه عالمه آخه های دیگه........................... حالاببینم بازم زمونه خراب شده یاآدماش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زمونه که عوض نمیشه که خراب بشه آدماشن که خراب میشنوزمونه روبه گندمی کشن بدون هیچ احساسی .... • • • • هوس های داغ من... هــوس کــرده ام کـــه تـــو بـاشـــی مـــن بـــاشـم و هیچـکـس نبـاشـــد آنگـــاه داغتـــریـن آغــــوش هـــا را از تنـتــــ و شیـریـــن تـریــن بــوســـه هـــا را از لبـــانتــــ بیـــرون بکشـــم بــه تـلـــافـی تمـــامـ ِ روزهــایـــی کـــه میَخــــواهمتــــ نیستی

[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:عاشقانه ها,

] [ 17:54 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,

] [ 17:52 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

سرمای عشق من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد. اون روز مثل تموم روزهای دیگه بود، اصلا به فکرم هم نمی رسید که شروع یه سردی به ظاهر گرم و بی انتها باشه. من بعد از ظهر از ساعت 4-2 کلاس داشتم. ساعت 1 از خانه به طرف دانشگاه حرکت کردم. من زیاد به جنس مخالف توجهی نداشتم، به خاطر همین هم تا اون موقع تجربه ای از ارتباط با جنس مخالف را نداشتم. دم در دانشگاه که پیاده شدم، دو تا دختر کنار در بودند؛ تا منو دیدند، خندیدند، من که اصلا تو باغ نبودم بهشون محل نذاشتم. تمام مدتی که توی حیاط دانشگاه بودم، زیر چشمی اونا رو نگاه می کردم؛ حتی یه لحظه هم از من چشم بر نمی داشتند. کلاس که شروع شد، من زودتر از همه رفتم و تو ردیف آخر نشستم. چشمم به در بود که دیدم اون دو تا دختر اومدن تو کلاس ما، انگار همکلاسی ما بودند، ولی عجیبه، من تا حالا اونا رو ندیده بودم. از بچه ها که سراغ گرفتم، گفتند که اونا هم از کلاس ما هستن ولی یه یک هفته ای دیر اومدن. خوب تازه هفته ی دوم دانشگاه بود و من خیلی از بچه ها رو نمی شناختم. دیگه یواش یواش داشتیم با همدیگه آشنا می شدیم. روزها از پی هم می اومد و خیلی زود به هفته ی سوم رسیدیم. دیگه به اون نگاه ها عادت کرده بودم و حتی اگه یه روز اون دختر غایب بود، من کلا حس می کردم یه چیزی کم دارم. یواش یواش منی که حتی به دختر ها هم فکر نمی کردم، به طرف اون جذب شدم و خواستم تا باهاش بیشتر آشنا بشم. آخه یه جورایی به دلم نشسته بود. دیگه جواب نگاه هاشو با نگاه می دادم و جواب خنده هاشو با خنده! یه روز تصمیم گرفتم که بهش شماره بدم و یکی از بهترین دوستان دانشگاه رو تو جریان کل ماجرا گذاشتم. اون روز تو حیاط با دوستم ایستاده بودم که اون دختر اومد درست 3-2 متری ما ایستاد. من شماره رو که قبلا آماده کرده بودم از جیبم در آوردم. ولی دستام طوری می لرزید که دوستم فهمید. یهو دستمو گرفت و برد پیش دختره و گفت : خانم، ببخشید این آقا می خواد به شما شماره بده، ولی خجالت می کشه! من حسابی عرق کرده بودم و دیگه نفسم بالا نمی اومد. دختره برگشت گفت : من برای شما شخصیت قائلم! از شما بعیده! لطفا مزاحم نشوید! من و دوستم، هر دومون از تعجب خشک شدیم؛ اون خنده ها چی بود و این حرف چی؟ اون روز رفتم خونه و کلی رو این موضوع فکر کردم و به نتیجه ای هم نرسیدم. فردا که کلاس داشتم، فقط از نگاه و طرز برخوردش می ترسیدم، با خودم می گفتم الان اگه منو ببینه دیگه به من محل نمی ذاره و از این جور حرفها. تو حیاط دانشگاه نشسته بودم که از تاکسی پیاده شد و تا منو دید با یه افاده ی خاصی راه رفت و به من یه لبخند زد و سلام داد و رفت تو کلاس. دیگه داشتم شاخ در می آوردم. یعنی چی؟ با اون حرکت دیروزم دیگه نباید حتی به من نگاه می کرد، چه برسه به سلام و لبخند! من 4 روز تحت نظر نگهش داشتم و روز پنجم تصمیم گرفتم تا دوباره بهش شماره رو بدم، ولی این دفعه تنهایی رفتم. کنار بوفه ی دانشگاه، تنها ایستاده بود؛ رفتم جلو و گفتم : سلام. اونم جواب داد : سلام. بدون مقدمه شماره رو گرفتم جلوش، اونم یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به شماره و اون رو گرفت. حرفی نزد، رفت جلوی دانشگاه و سوار تاکسی شد. من که دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم، شاد و خندون رفتم خونه و یه دوش گرفتم. بعد از اینکه شام رو خوردم، نشستم سر درسام که یه ذره از حجمشون کم کنم. توی درسا غرق بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.. قسمت دوم شماره ی تماس گیرنده رو که نگاه کردم، دیدم میون مخاطبام نیست و با خودم گفتم حتما خودشه. یه ذره دیر جواب دادم! گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام، بفرمایید. خودش بود، قند داشت تو دلم آب می شد. باورم نمی شد که به این زودی زنگ زده باشه، دوباره نفسم بریده بود و بالا نمی اومد، ولی باید یه جوری خودم رو کنترل کنم. اون روز ما در حدود 30 دقیقه با هم حرف زدیم و از خصوصیات و اخلاق هم دیگه جویا شدیم. دیگه ساعت نزدیکای 12 شب بود که خداحافظی کردیم. وای خدای من، من واقعا دیگه داشتم به سجده می افتادم. اصلا باورم نمی شه من که اصلا از دختر خوشم نمی اومد، به این زودی تونسته باشم نظر یه دختر رو اینقدر به خودم جلب کنم. اونقدر ذوق و شوق داشتم که دیگه درسا رو فراموش کردم. تقریبا ساعت 12:30 بود که رفتم تو رختخواب ولی کو خواب؟! اون روز تا اذان بیدار بودم و بعد از اینکه نمازم رو خوندم، دیگه نتونستم بخوابم، اون روز هم صبح ساعت 10 کلاس داشتم. نزدیکای 9 از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف دانشگاه. وارد حیاط دانشگاه که شدم، چشمام هی دنبال اون بود، حیاط رو چند دور زدم که یه دفعه دیدم از تاکسی پیاده شد. تا منو دید ذوق کرد و اومد جلو و گفت : سلام، خوبی؟ چون تا کلاس یه 15 دقیقه ای وقت داشتیم، همون جا تو حیاط روی صندلی نشستیم و با هم حرف زدیم. دیگه از اون روز به بعد تقریبا خیلی از موقع ها با هم بودیم و به قدری به هم وابسته شده بودیم که اگر یه روز هم همدیگر رو نمی دیدم، احساس می کردیم یه چیزی رو گم کرده ایم. 3 ماه از رابطه ی ما می گذشت و دیگه واقعا هر دومون احساس می کردیم که به اندازه ی ما کسی وجود نداره که اینطوری عاشق و معشوق همدیگه باشن. من همونطور که گفتم چون با دخترا ارتباط نداشتم خیلی از رابطه ها و طرز حرف زدن ها برام مفهومی نداشت. یه روز که باهاش حرف می زدم، نگو دوستم کنار منه و همه ی حرف های منو شنیده، بعد اینکه تلفن تموم شد. گفت : داری چیکار می کنی؟ مگه با دختر اینطوری حرف می زنن؟ اینطوری حرف بزنی، من بهت قول میدم که رابطه تون به سال نمی کشه! گفتم : چی میگی؟ مگه من چطور حرف می زنم؟ برگشت گفت : آدم که هی به دختر نمی گه قربونت برم، فدات شم، دورت بگردم و از این جور حرف ها، یه ذره غرور داشته باش. البته من آدم مغروری هم بودم. لااقل در ارتباط با دخترای دیگه، حتی پیش اومده بود که دخترای کلاس به من گفته بودن که خیلی مغرورم؛ ولی نمی دونم چرا با این یکی نمی تونستم غرور داشته باشم؟ اون روز اون حرفها رو زیاد جدی نگرفتم.روزها از پی هم می گذشت و ما هر روز عاشق تر از دیروز بودیم. یه روز خوب پائیزی بود که اون ازم خواست تا بیام جلو و با خانواده اش حرف بزنم. تا اون موقع رابطه ی ما 5 ماهه بود. من که تو تصمیم خودم جدی بودم، شماره ی خونشون رو گرفتم و شب رفتم و قضیه رو با مادرم درمیون گذاشتم. یه هفته رو مخ مادرم کار کردم تا بالاخره راضی شد. مادرم یه هفته بعد از اینکه من باهاش حرف زدم، زنگ زد به مادر دختره و اجازه ی آشنایی رو گرفت. ولی این وسط یه چیزی بود که درست نبود و اونم این بود که من هنوز درس می خوندم و نه کاری داشتم و نه درآمد و نه خونه ای که بتونم از پس زندگی بربیام. وقتی اینا رو باهاش در میون گذاشتم، فقط بهم گفت : تو بیا جلو و بقیه اش با من. من که دیگه دیدم اون این همه به من تمایل داره زیاد مقاومت نکردم و قرار خواستگاری که نه، آشنایی رو با هم گذاشتیم.پنج شنبه شب قرار گذاشتیم و من سرخوش از این عشقم و غافل از آینده ای تلخ و واقعیت های زندگی بودم. من پنج شنبه شب به اتفاق پدر و مادر و برادر بزرگترم رفتیم خونشون. تو ماشین و در طی مسیر که می رفتیم، هر کی یه تیکه ای به من می انداخت : آقا دوماد رو ببین، چه خوش تیپه، قربون پسرم برم و از این جور حرفها. بعد از حدود 15 دقیقه رانندگی رسیدیم. من خیلی استرس داشتم و از نتیجه می ترسیدم به قدری که دستام می لرزید. همه پیاده شدیم و برادرم زنگ در را زد و ما وارد خانه شدیم قسمت سوم استقبال گرمی از ما شد. مخصوصا که پدرش خیلی منطقی به نظر می رسید. دیگه خودتون تصور کنین که مثل همه آشنایی ها، هر کس داشت با یکی حرف می زد. همه داشتند اخلاقیات هم دیگر رو از زیر زبون هم می کشیدند بیرون و منم که مثل همه داماد ها یه گوشه کز کرده بودم و سرم پایین بود و حرفی نمی زدم. دیگه بحث یواش یواش به طرف ما کشیده شد و خلاصه بگم که 2 سال وقت گرفتم تا درس هر دومون تموم شه و منم تو این 2 سال قول دادم که یه کاری برا خودم دست و پا کنم و به قولی مرد بشم. دیگه نزدیکای 12 بود که ما اومدیم خونه. وقتی نظر پدر و مادرم رو جویا شدم، اونا نظر مساعدی داشتند و کاملا معلوم بود که از خانواده طرف خوششون اومده. اتفاق جالبی که بعد از خواستگاری افتاد این بود که چون تو دانشگاه زیاد به حرف زدن ما گیر می دادند، رفتیم پیش حراست و گفتیم که ما قراره با هم ازدواج کنیم و خانواده هامون هم از جریان اطلاع دارن، پس دیگه مانع حرف زدن ما نشین، حراست هم از ما تعهد گرفت که ما حتما با هم ازدواج می کنیم و بعد راحتمون گذاشت. از اون به بعد دیگه راحت می تونستیم با هم باشیم و حرف بزنیم، بدون اینکه کسی مزاحم بشه. دیگه بهانه ای نبود که ما رو از هم دیگه جدا کنه. همیشه با هم بودیم و با هم از زندگی لذت می بردیم. یادم میاد اون روزا بهم گفت : من فقط به خاطر خودته که دوستت دارم و نه چیز دیگه ای، حتی حاضرم باهات زیر چادر زندگی کنم! وقت خیلی کم بود. من باید هر چه زودتر یه کاری برا خودم دست و پا می کردم تا بتونم سر دو سال خودم رو جمع و جور کنم. با توجه به اینکه اون از من چند واحد جلوتر بود، بنابراین منم واحد های انتخابی ام رو اضافه کردم تا با هم درسمون تموم شه. رشته من هم جزو رشته های سخت بود و واقعا خوندن می خواست. از اون روز به بعد تمام دغدغه ام این بود که یه کاری پیدا کنم. به همه دوستام پیشنهاد می دادم، ولی هیچ کدوم آهی در بساط نداشتند. آخرین نفری که پیشنهاد دادم، داداشم بود که اونم قبول کرد تا یه کار شراکتی با هم بسازیم. ما یه کافه سنتی دایر کردیم و دیگه تمام وقتم پر شد. اون روزایی که کلاس نداشتم، از صبح ساعت 9 تا 12 شب مغازه بودم و روزهایی هم که کلاس داشتم، مجبور بودم بعد از کلاس سریعا برم مغازه تا بتونم جبران روز از دست رفته رو بکنم. حتی وقتی برای سر خاروندن هم نداشتم. آخر هفته هم می رفتم کتابخونه، تا بتونم درس های عقب مونده ام رو جبران کنم. دیگه زندگی ام همین بود، کار و درس و خواب! نه دوستام رو می دیدم و نه زیاد با خانواده ام می تونستم رابطه داشته باشم. من یه سال رو اینطوری گذروندم. تو این مدت وقتی از مغازه به خونه می اومدم، خود به خود چشام بسته می شد و می خوابیدم و از دنیای اطرافم خیلی غافل بودم. یه روز که تو مغازه بودم، بهم اس ام اس داد که می خواد بره تهران و دیشب یه خواب بد دیده. من خیلی سریع لباس هام رو پوشیدم و رفتم دانشگاه. خوابش رو برام تعریف کرد، گفت که خواب دیدم تو راه تهران اتوبوس چپ شده و من مردم! خیلی نگران بود. این خواب منم بهم ریخت، ولی به روی خودم نیاوردم و آرومش کردم و بهش دلگرمی دادم که نگران نباش، چون دعای من پشت سرته. ولی من اون موقع غافل از این بودم که این خواب واسه من یه نشونه است، نشونه بدبختی و در به دری! روز سفر فرا رسید، دل هامون داشت تاپ تاپ می زد. آخه تا اون موقع از هم دور نشده بودیم و این اولین دوری ما بود. دوباره نگران بود و من بهش دلگرمی دادم و خواستم که به اون خواب لعنتی فکر نکنه و اون راهی شد. تو مدت این دوری مدام با هم حرف می زدیم و آرام و قرار نداشتیم. بعد از یک هفته که این یه هفته برا من عین یه سال بود؛ اون برگشت ولی همون آدم سابق نبود. این سفر آغاز ناخوشی های من بود. دیگه ادا در می آورد، زود ناراحت می شد، همش دنبال بهانه بود، به همه چی گیر می داد تا اینکه سر یه ماجرایی با هم حسابی در گیر شدیم. اون گیر داده بود که تو این وضع نداریم باید یه خونه بخرم. باورم نمی شد، این همونی بود که می گفت باهات تو چادر هم زندگی می کنم، من فقط خودت رو می خوام. حسابی گیج شده بودم، دیگه کلافم می کرد. چند روز که گذشت من تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده... قسمت اخر من دیگه داشتم دیوونه می شدم، آخه دلیل این همه بی توجهی و بهانه گیری رو نمی تونستم بفهمم. تقریبا یه سال از آشنایی ما گذشته بود و من باور نمی کردم که اون به این زودی کم آورده باشه. همه چی از اون مسافرت لعنتی شروع شد؛ گویا تو تهران یکی این رو دیده بود و ازش خوشش اومده بود و قرار بوده بیاد خواستگاریش، من اینو بعد ها از دوست صمیمی اون شنیدم. دیگه این اواخر دعواهای ما خیلی اوج گرفته بود، من دیگه طاقت نداشتم. کار به جایی رسید که اون حتی هدیه های من رو که براش و خانوادش خریده بودم، پس فرستاد. تو این یه سال همش می گفت : عاشقتم، یا تو یا هیچکس!، اما وقتی از مسافرت برگشت گفت مجبور نیستم که با تو ازدواج کنم، با کسی ازدواج می کنم که شرایط داشته باشه(منظورش از شرایط پول زیاد بود!). وقتی اون روز این حرفها رو بهم زد، واقعا انگار منو برق گرفته باشه، همه رویاهام رو سرم به یکباره فرو ریخت، مخم داشت سوت می کشید. بهش گفتم پس حرف هایی که بهم می زدی که فقط تو و فقط تو، بدون تو نمی تونم و اینا چی بود؟ می دونین بعد از یکسال که از بهترین روزهای زندگیم بود رو به خاطر اون خراب کردم و خودم رو زجر دادم تا به شرایط مطلوب برسم، چی بهم گفت؟ اشتباه کردم، دیگه مزاحم نشو!. حرف خیلی برام سنگین بود، به قدری که از اونجا رفتم و یه روز تمام یه گوشه کز کرده بودم و صدام در نمی اومد، داشتم فکر می کردم، به زندگی، به این یه سال، به بلایی که قراره سرم بیاد، به بلایی که سرم اومد، نمی دونستم دیگه چیکار باید بکنم. کسی که به خاطرش حاضر بودم جونم رو بدم، داره بعد از یکسال به من می گه : دیگه مزاحم نشید. قضیه رو به مادرم گفتم، خیلی عصبی شد و خواست بره تا با خانواده ی اون صحبت کنه که من مانع شدم. یه هفته رو این موضوع با خودم درگیر بودم که بالاخره تصمیم گرفتم به یکی از فامیل هاشون که شمارش دستم بود، زنگ بزنم و کل ماجرا رو براش بگم. زنگ زدم و گفتم خواستگار فلانی هستم و این ماجرا اتفاق افتاده است. اونم گفت بیا همدیگر رو ببینیم، منم رفتم. اول که اومد طرف من شاکی بود و می خواست منو بزنه، حتی دو نفر رو هم با خودش آورده بود!، ولی بعد که کل ماجرا رو براش گفتم آروم شد و درحالیکه سارا ازخونواده ی اون بود منصفانه برخورد کردوبهم گفت ازته دلم میگم واقعا سارا بهت ظلم کرده ..!گفت که دیگه کار ازکار گذشته!گفتم چطور؟برگشت گفت آخه سارا یه ماهه نامزد کرده!!! ماتم برد وهمون جا که برا اولین باراین خبر مرگبارو شنیدم به خودم گفتم همین مونده بود خبرنامزدیشو یه ماه بعد از یکی دیگه بشنوم !!ولی من باز باور نکردم گفتم تا خودش بهم نگه باور نمیکنم!با هم نزدیک 3 ساعت حرف زدیم و بعد از هم جدا شدیم و قرار شد بعد از یه ساعت به من نتیجه رو بگه. بعد از یه ساعت به من زنگ زد و گوشی رو داد به اون که گریه می کرد، گویا رفته و اون رو کتک زده بود، به من برگشت گفت این وسط یکی از شما داره دروغ می گه، ولی پیش دستی کرد و گفت به قرآن من رابطه ای با اون نداشتم. همه چیو انکار کرد که هیچ، قسم دروغ هم خورد و بعد هم گفت من نامزد دارم، دیگه مزاحم نشو.متوجه شدم که یه ماه قبل از دعوای ما طرفی که تو تهران اینو دیده، اومده خواستگاریش و جواب مثبت هم گرفته. نمی دونم پیش خودشون چرا منو حساب نکردن که بابا این دختر ما خواستگار داره که یه ساله قبلش بهش قول دادیم و الانم داره مثل سگ جون می کنه تا شرایط خودش رو رو به راه کنه. آخرین اس ام اسی که براش فرستادم این بود، "باید به دختران در کودکی شیر سگ خوراند تا در بزرگسالی رسم وفا بیاموزند"(منظورم دخترایی مث این دختره). این اس ام اس رو فرستادم و گوشیم رو خاموش کردم. دیگه اون روز پایان کار من بود. به فامیلشون هم قول دادم که دنبال کار رو نگیرم و نگرفتم. ولی مطمئنا هیچ وقت خوشبخت نمی شه؛ چون اولا به دروغ قسم خورد و ثانیا هم منو این جوری عذاب داد و به من بد کرد، چیزی که قلب منو واقعن سوزوند این بود که این دختر بی رحم ونامرد تا آخرین لحظه مطلع شدنم از نامزدیش اینکه تقریبا یک ماه بود که نامزد کرده بود ومن از آشناهاشون خبر نامزدیشو شنیدم تا آخرین لحظه مطلع شدنم علی رغم اینکه نامزد کرده بود ومن خبر نداشتم باز باهام حرف میزد و بهم امید میداد میگفت تواین 2سال خوب کار کن وبعد 2سال بیا منتظرتم..معلوم نیست اگر من تحقیق نمیکردم وخبر نامزدیشو از بقیه نمیشنیدم وبعداز 2سال باهزار امید آرزو باز خواستگاریش میرفتم چیا به سرم میومد شاید اون موقع چیزای عجیبی میدیدم مثلا اونیکه خواستگاریش رفتم وبهم قول داده منتظرم بمونه ازدواج کرده وبچه هم داره!!! اما اون چیزی که قلب سوختمو تا حدودی آروم میکنه اینه که مطمئنم خدا حقم رو هم تو این دنیا هم توآخرت از اون می گیره. از من دیگه چیزی نموند، جز یه جسم متحرک بی روح، جز یه فرد با یه عالمه شیشه خورده تو قلبش، جز یه آدم بی حس که با یه مرده فرقی نداره. دیگه چیزی برام مهم نیست، می خوام بمیرم، نمی خوام دیگه تو این دنیای نفرت انگیز باشم، هنوزم که هنوزه نمی دونم چرا این بلا سرم اومد، وقتی راجع بهش فکر می کنم دیوونه می شم. آخه چطور ممکنه یه ماه قبل براش خواستگار بیاد و با اینکه منو داره و به من قول ازدواج داده و همه عالم می دونن و من رو این قول حساب کردم و دارم زندگیم رو پاش می دم، جواب مثبت بده به خواستگارش و راحت به من بگه گم شو! مدتی طول نکشید تا کل ماجرا تو دانشگاه و فامیل پیچید. از اون ماجرا به بعد دیگه من تموم شدم... پایان

[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:داستان سرمای عشق,

] [ 17:44 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

عشق بی¬قید و شرط روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می¬خواهی می¬توانی تمام سیب¬های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. آن وقت پسر تمام سیب¬های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می¬خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم. درخت گفت: شاخه¬های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه¬ای بساز. و آن پسر تمام شاخه¬های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت¬تر از همیشه برگشت و گفت: می-دانی؟ من از همسر و خانه¬ام خسته شده¬ام و می¬خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله¬ای برای مسافرت ندارم. درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.. پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود. شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟ مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند. آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟ عیب جامعه این است که همه می¬خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی¬خواهد انسان مفیدی باشد. درختان میوه خود را نمی¬خورند، ابرها باران را نمی¬بلعند، رودها آب خود را نمی¬خورند، چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است. اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت. در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می¬کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد. هر چه بیشتر بدست می¬آوری، هرچه کمتر می¬بخشی، کمتر داری زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می¬تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟ با امید به اینکه آسمون زندگیتون به رنگ یکرنگی عشق باشه

[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:داستان عاشقانه,

] [ 17:40 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

عاشق یه رو ز آموزگار از دانش اموزان که در کلاس بودند پرسید:آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند:با بخشیدن عشقشان را معنا میکنند.برخی (گل دادن وهدیه و حرفهای دلنشین) را راه بیان عشق عنوان کردند شماری هم گفتند( باهم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی )راه بیان عشق میدانند.درآن بین پسری برخاست وپیش از اینکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند داستان کوتاهی تعریف کرد :یک روز یک زن وشوهر جوانی که هردو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفته بودند آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخکوب شدند یک قلاده ببر بزرگ جلوی زن وشوهر ایستاده وبه آنان خیره شده بود شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود رنگ زن وشوهر پریده بود ودر مقابل ببر جرات حرکت کوچکی نداشتند ببر آرام به طرف آنان حرکت کرد همین لحظه مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد وهمسرش را تنها گذاشت بلافاصله ببر به سمت مرد دوید وچند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش رسیدببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا رسید که دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن دو.اما راوی پرسید:آیا میدانید آن مرد در لحظه های آخر عمرش چه فریاد میزد؟بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته بود که اورا تنها گذاشته بود. راوی جواب داد:نه آخرین حرف مرد این بود که"عزیزم تو بهترین مونس من بودی از پسرمان خوب مراقبت کن وبه او بگو پدرت همیشه عاشقت بود" قطره های بلورین اشک صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان میدانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی داشته باشدیا فرار کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد واو را نجات داد. این صادقانه ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم بود

[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,

] [ 17:39 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است . پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,

] [ 17:32 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

خدا بهتر میداند پیله ابریشم : روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محاٿظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم

[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:داستان خدا بهتر می داند,

] [ 17:28 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

درد دل با امام زمان علیه السلام بنام او که خالق یاس ونرگس است یا رب المهدی بحق المهدی اشف صدر المهدی بظهور الحجت ای روح دعا سلام مهدی عمری است که برای آمدنت بی قرارم0 یابن الزهرا،ببین از فراقت سخت بارانیم0 ببین ثانیه ها چگونه از هجر تو بغض کرده وبه هق هق افتاده اند0 آقا جان!حیف نیست ماه شب چهادره پشت ابرهای تیره وپاره پاره پنهان بماند،حیف نیست دیده را شوق وصا ل باشد ولی فروغ دیده نباشد0 بیا وقرار دل بیقرارم شو0 بیا وصداقت آینه را به زلال آبی نگاهت پیوند بزن0 بیا تا سر به دامانت بگذارم وعقده های چندین ساله ام را باز کنم0 تو که معنای سبز لحظه هایی بیا تو که ترنم الطاف حق تعالی بیا0 بیا که از هجرت چون اسپندی بر آتشم0 یوسف فاطمه!کی طنین دلنواز انا بقیه ا000 تو از کعبه مقصود جانها را معطر می نماید0 کی کعبه به خود می بالد وزمین بر قامت دلربایت طواف عشق می گزارد وجان در سعی وصفای نگاه تو محرم می شود ومناسک حج وقربان را بجای می آورد0 برای آمدنت تمام دلهای عشاق دنیا را به ضریح چشمهای قشنگ وعباس گونه ات گره زده ایم ودر مراسم اعتکاف شبهای فراق برای گرفتن حاجتمان دست به دعا برداشته ایم0 آقا جان برای آن لحظه که سبز پوش با پرچم یالثارات الحسین در انتهای افق غباری بپا می شود وتو با ذوالفقار حیدر وسوار بر اسب سفید قصه ها می آیی لحظه ها را بدست باد می سپارم0 بگذار صادقانه بگویم که کهانسالترین آرزوی دلم آرزوی وصال توست!آرزویی که برای بدست آوردنش تمام کلافهای عمرم را به بازار معشوق فروشان برده ام وخودم را در جرگه خریداران یوسف زهرا(س) قرار داده ام0 نازنینم!تو زیبا ترین دلیل برای شبهای قدر وشب زنده داریهای منی تو ضیاعین ودلیل امن یجیب منی 0 آقا جان! می خواهم برایت قصه بگویم 0 قصه سیب وگندم ومردی که سالهاست در میان مردم چشمم ایستاده،قصه خوشه خوشه انتظار وچشمانی که درو میکنند،قصه باران وسطرهایی که دلواپس پونه هاست،قصه اسب وخیال آمدن تو در باران،قصه هایی که مشق هر شب من است0 کاش می شد واژه ها را شست وانتظارراتفسیر کرد ولی افسوس000 میدانی مرز انتظار کجاست!؟آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته وقطره قطره انتظار را ذخیره می کند،آنجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند آنگاه که می فرماید اگر شیعیان ما مرا به اندازه قطره ای آب بخواهند هر لحظه ظهور من نزدیکتر می شد0 حس می کنم نزدیکی آنقدر نزدیک که با آمدن یک نسیم تو را احساس کرد وبویید0 خوب می دانم که آخر دل سنگ وطلسم نحس قصه را می شکنی وآنگاه زمان وصل وجان نثاری می رسد0 پس بیا از پس کوچه های انتظار ،بیا که شعرهایم بی قافیه مانده اند،بیا که با آمدنت گم میشود در تبسم تو بغض چندین ساله ام،بیا که غزلهایم مضمون ندارند ومثنوی عشق نا تمام است0 محبوبم!هر روز که میگذردبیشتر از قبل دلم برایت تنگ می شود0 عشق تو سراسر وجودم را فرا گرفته و اگر دلم را بشکافی بر لوح آن نام تو هگ گردیده وکنون ای بهار عشق!می ترسم از خزان عمرترسم از ندیدن است بگو که تا خزان من آیا فرصت بهار دیدن است؟ یابن الزهرا!"لیت شعری أین استقرت بک النوی"0 کاش میدانستم که کجا وکی دلها به ظهور تو آرام خواهند گرفت0 بنفسی أنت! به جانم سوگند که تا طلوع صبح صادق به انتظارت خواهم ماند ولحظه ها را با تمام سنگینی به دوش می کشم وسکوت ثانیه ها را به ازای فریاد زمان تحمل می کنم فقط برای رسیدن به لحظه با شکوه وصا لت0 آقا جان! دروادی انتظار زمان را بنگر که چگونه از هجر تو همچون شمع ذره ذره آب می گردد0 کی می آیی که قطره ها به دریا بپیوندند؟خیبر گشای فاطمه(س) کی می آیی؟ کی می آیی که کران تا بیکران دلم را برایت چراغانی کنم وچشمانم را فرش قدومت نمایم؟ بیا که بهار بی صبرانه مشتاق آمدن توست وقلبم جویبار اشکهایی که هرروز وشب برای فراق تو ریخته می شوند0 یاس سفیدم!بیا که با ظهورت آیه"والنهار اذا تجلی" تأویل گردد0 بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده وفریاد العطش برآورده،بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم0بیا ومرا زائر شهر قاصدکها کن،بیا000 دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است ودیده ام جز برای فراق تو نمی بارد0 بیا که هجر توآیه"ان عذابی لشدید" را تفسیر می نماید0 آقا جان!بحق کوچه وچادر خاکی بیا،بیا که سید علی ماتنهاست وچاهی ندارد که غصه هایش را بااو در میان بگذارد0 بیا ورأس سبز شاپرکهایی باش که در جستجوی قبر یاس سرگردان کوچه های هاشمیند0 ای پیدا ترین پنهان من! تا تو بیایی مروارید چشمانم رابرای سلامتیت صدقه می دهم وبرای آمدنت روزه سکوت می گیرم وبا جام وصال تو افطار می نمایم0 نذر کرده ام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدمها یت نمایم0 پس بیا که نذر خود را ادا کنم0 ای آفتاب عمر! تا تو بیایی انتظار را قاب میکنم وبر لوح دلم می کوبم0 فریاد را حبس می کنم وبه سکوت اجازه حضور می دهم0 در نبود تو جام تلخ فراق را سر می کشم وسر به دوش هجران می نهم وبرای آمدنت دعا می کنم0 به امید آنروز هزار وصد وهفتادمین شمع را روشن می کنیم ومنتظرت می مانیم0 به خدای کعبه می سپارمت وسبد سبد نرگس ویاس چشم براهی میکنم0 کاش می شد که خدا اجازه ظهورت می داد کاش می شد که در این دیار غربت ومیان موج غمها به سکوت سرد وسنگین رخصت خاتمه می داد کاش می شد جمعه ما شاهد ابروی زیبای تو می شد دیده نا قابل ما فرش کیسوی تو می شد کاش می شد انتظار منتظر بپایان رسد وهوا میزبان یاسها و نسترنها خاک پای مهدی زهرا شود کاش می شد تو هم از انتظار خسته شوی و برای فرج دعا کنی کاش می شد000

[ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:,

] [ 16:59 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

گفت و گوی خدا با نوزاد قبل از تولد... می گویند كه فردا مرا به زمین می فرستی اما من به این كوچكی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟؟ خداوند پاسخ داد: از میان فرشتگان بیشمارم یكی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود. كودك همچنان مردد و ادامه داد اما اینجا در بهشت من جز خندیدن و آواز و شادی كاری ندارم. خداوند لبخند زد : فرشته ی تو برایتآواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی كرد و شاد خواهی بود. كودك ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم كه مردم چه می گویند در حالی كه زبان آنها را نمی دانم. خداوند او را نوازش كرد و گفت: فرشته ی تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی را كه ممكن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد كه چگونه صحبت كنی. كودك با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت كنم چه كنم؟؟ و خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت؟ "فرشته ات دستهای تو را در كنار هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد كه چگونه دعا كنی." كودك سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام كه در زمین انسانهای بد هم زندگی می كنند. چه كسی از من محافظت خواهد كرد؟؟ خدا گفت : فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. كودك با نگرانی ادامه داد : اما من همیشه به این دلیل كه نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت : فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد اگرچه من همیشه در كنار تو هستم. در آن هنگام بهشت آرام بود - اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. كودك می دانست كه بزودی باید سفر خود را آغاز كند .پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید : خدایا اگر باید هم اكنون به دنیا بروم لا اقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او رانوازش كرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمیتی ندارد ولی می توانی او را "مادر" صدا كنی.

 

 

[ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:عاشقانه,عکس,

] [ 16:58 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زودتر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت: این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زود تر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:((کیارش بابام همه چیزو فهمیده و گوشیمو گرفته و سیم کارتو در آورده به خدا من تو این چند ماه می خواستم بهت زنگ بزنم و بگم ولی نمی تونستم . تو اگه بتونی یه سیم کارت بدی خوب میشه چون بابام سیم کارتمو گرفته من هم نمی تونم برم سیم کارت بگیرم ))بعد پسره کیارش خیالش راحت می شه و می ره براش یه سیم کارت می خره بعد دو سه روز بعد وقتی که کیارش با خواهرش تو خیابون می گشت یک دفعه سانازو با, بابا و مامانش وبرادر کوچیکش رو می بینه و چشش تو چش ساناز می افته ساناز یه لبخند بهش می زنه و کیارش به خواهرش می گه بیا بریم من سیم کارتو به ساناز بدم بریم خواهرش می گه دیونه شدی می خوای پیش بابا مامانش بدی ؟مگه مغز خر خوردی ؟ سیم کارتو بده من یه طوری خودم می دم اون موقع ساناز خواهر کیارشو می شناخت و به طور دوستانه می ره به طرف ساناز و باهاش احوال پرسی می کنه و به طوری که بابا و مامان ساناز نفهمه سیم کارتو بهش می ده بعدچند ساعت بعد ساناز به کیارش زنگ می زنه و با کیارش یه ساعتی صحبت میکنه و به کیارش می گه گلم امکان داره من فردا یا پس فردا برم خونه ی دایم بعد از اونجا بهت زنگ می زنم که بریم بیرون . بعد 2روز ساناز به کیارش زنگ می زنه و می گه من خونه ی داییم هستم من با دختر داییم به هوای جزوه دادن به دوستش میایم با ماشین دنبالت،تو بیا تو خیابون .... کنار....واستا تا بیاییم برداریمت .کیارش باخوشحالی میره وحاضر میشه ومیره سره قرار بعد یه چند دقیقه ای ساناز با دختر دایش میان دنبالش و میرن یه کافی شاپ پس از نیم ساعت پدر ساناز به دختر دایی ساناز زنگ می زنه و میگه کجا هستین زود بیایین خونه که باهاتون کار دارم ساناز با کیارش هنوز صحبتاشون تموم نشده بود که زود پاشدن و رفتن کیارش وساناز از شانس بدی که داشتن خیلی ناراحت بودن خلاصه ساناز با دختر داییش میرن خونه کیارش هم باناراحتی میره خونه بعد یک ساعتی ساناز زنگ میزنه و به کیارش میگه:((بابام شک کرده بود کم مونده بود از بیرون رفتنم محروم بشم ولی خطر رفع شد.بازم ماباید خیلی مراقب باشیم چون اگه بابام بفهمه برای هر دومون خطر ناکه))کیارش هم میگه باشه ولی تو باید مراقب باشی بابات از سیم کارت باخبر نشه چون اون از همه مهم تره . فردای اون روز ساناز گو شیشو تو خونه جا میزاره ومیره بیرون وقتی میاد گوشیشو برداره می بینه سیم کارت تو گوشی نیست گوشی هم قفل شده ومیره پیش باباش میگه بابا سیم کارت ماله دوستم نگاره دیروز که گوشیمو برده بودم مدرسه نگار سیم کارتو انداخت رو گوشی من بعد یادش رفته بود برداره مونده منم متوجه نشده بودم آوردم دیدم سیم کارت مونده رو گوشیم باباش که فهمید دروغ و شماره های گوشی رو برداشته بود خودشو میزنه اون راه و میگه این سیم کارتو از هر کسی گرفتی برو بده به خودش . کیارش هم از این طرف هی زنگ میزنه و می بینه در دست رس نیست دلش شور میزنه و نگران میشه تو این لحظه ساناز زنگ میزنه و قضیه رو واسه کیارش تعریف می کنه. کیارش به ساناز می گه :((ساناز باید ببینمت و یه سیم کارت دیگه بهت بدم 100%بابات شماره سیم کارت برداشته ,یه کادو گرفتم اونم بهت بدم.))سانازم قبول میکنه وبعدفردای اون روزمیره خونه ی دختر دایش وقتی که ساناز می خواست به کیارش زنگ بزنه قبل ساناز بابای ساناز به کیارش زنگ میزنه !بعد هرچی از دهنش در میاد به کیارش میگه و تهدیدش میکنه ومیگه اگه یک بار دیگه به ساناز زنگ بزنی من می دونم باتو چیکار کنم امروزم سیم کارتو از ساناز می گیرم و می دمت دست پلیس خلاصه کیارش از ترسش نمی دونه چیکار کنه و به ساناز زنگ میزنه و داستان رو تعریف میکنه و میگه سیم کارتو بشکونش امروز آخرین روز ماست مثل اینکه قسمت نیست ما همدیگرو ببینیم . سانازم با استرسی که داشت با ناراحتی فراوان سیم کارتو میشکونه و با گوشی دختر داییش زنگ میزنه و آخرین حر فاشونو بهم میزنن . کیارش از این ناراحت وبا گریه با ساناز صحبت میکنه کیارش :((ساناز ناراحت نباش انشاالله درست میشه هر طور که شده ما بهم می رسیم من هرطوری که شده تسلیم نمی شم وواجبم باشه میام با بابات صحبت می کنم )) ساناز:(( نه کیارش وضع رو از این که هست بدتر نکن ما بهم نمی رسیم منو از ذهنت پاک کن من لایق تونیستم ما خیلی سعی کردیم به هم برسیم ولی نشد ولی اینو بدون هرگز از یادم نمیری ودوست دارم)) کیارش :((نه سانازمن ولت نمی کنم چرا نمی فهمی من دوست دارم عاشقتم نه من ولت نمی کنم)) ساناز:((کیارش بابام اومد دنبالم خدا حافظ ))وبدونه این که با کیارش خداحافظی کنه تلفنو قطع میکنه بعد از اون تماس دیگه با هم حرف نزدیم روزها کارم این بود که برم جلو در مدرسه منتظرش بشینم ولی باز هم خبری ازش نشد ارتباطم بالکل باهاش قطع شده بود . أعصابم بهم ریخته بود دلم شکسته بود عقلم به جایی نمی رسید تا یاد دختر داییش افتادم که آخرین بار از گوشیش تماس گرفته بود . زنگ زدم گفتم کیارش هستم می خواستم بدونم خبری از ساناز نداری اون بهم گفت یه قرار بذاریم براتون می گم این شد که همون کافی شاپ دفعه قبل که با ساناز اومده بود قرار گذاشتیم . اون بهم گفت که پدر سارا انتقالی گرفته و سارا رو از این شهر برد تا شما رو فراموش کنه . إنگار آب یخی رو تنم ریخته باشند إحساس کردم که سرم گیج می ره با خودم گفتم یعنی همه چیز تموم شد به همین راحتی . با صدای بهار دختردایی ساناز به خودم اومدم که می پرسید حالتون خوبه ؟ نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم ، چند روزی گذشت و من همش با خودم می گفتم که حتما فرصتی پیدا کنه بهم زنگ می زنه ولی این تنها خیالات عاشقانه من بود . چند روز بعد بهار دختردایی ساناز زنگ زد گفت نگرانتون شدم اون روز خیلی حالتون بد بود . من که تازه احساس کردم بغض بدی گلویم را می فشارد ناخوداگاه زدم زیر گریه ، بهار همش سعی می کرد آرومم کنه گفت اگه قسمت باشه اون سر دنیا هم که بره باز بهم می رسین . بهار دختر معقول. و مهربانی بود می دونست با حرفاش چطوری آدم رو آرام کنه یک سالی از ساناز بزرگتر بود، دو سالی از من کوچکتر . تا مدتی که از ساناز خبر نداشتم با بهار در تماس بودم خیلی دلم می خواست بدونم ساناز چیکار می کنه و چرا تا حالا زنگ نزده . روزها از پس هم گذشت و خبری از ساناز نشد غبار زمانه التهاب عشقم را فرو نشاند از قدیم گفتند عشقهای اتشین زود فرو می نشیند دیگر ساناز خاطره ای بود در دوردستهای ذهنم شاید پدر ساناز این موضوع را می دانست که دخترش را از این مهلکه نجات داد . گذشت تا یک روز بهار خبر ازدواج ساناز را به من داد بیچاره نمی دانست چگونه بگوید که ناراحت نشوم . ولی من که دیکی آن تب و تاب را نداشتم تنها گفتم :مبارک باشد . بهار گفت : چه شد تو که عاشق سینه چاکش بودی چگونه اینقدر بی تفاوتی ؟ گفتم مرز بین عشق و هوس به مانند تار مویی است که تنها با گذر زمان تفاوت این دو را می فهمی . در این مدت عشق جلو چشمانم بود ولی نمی دیدم تنها کسی که به فکرم بود و دلسوزم بود تو بودی بهارم تو خود جلوه عشقی و من امروز دلم را به دریا زدم و احساسم را گفتم می دانم شاید این حس یکطرفه باشد و تو را برای همیشه از دست دهم ولی این حرفها همانند بغضی گلویم را می فشرد . اشک در چشمان بهار حلقه زد و بی آنکه کلامی بگوید و مرا از این تلاطم بیرون بیاورد رفت و من با خود اندیشیدم که این آخر داستان من است . چهار سال گذشت امروز من و بهار تولد یک سالگلی فرزندمان نسیم را جشن می گیریم . بعدها بهار برایم گفت که او نیز عاشقم بوده و تنها بخاطر اینکه نمی خواسته مانعی بر سر راه عشق من و ساناز باشد هیچگاه حرفی به میان نیاورده . اخرین باری که ساناز را دیدم روز عروسیمان بود . در کنار شوهرش خوشبخت به نظر می رسید شاید با آمدنش به جشن ما می خواست به من بفهماند که کیارش تنها خاطره ای از گذشته هاست . تنها جمله ای که ساناز در آن روز به من گفت این جمله بود : از دل برود هر آنکه از دیده برفت . پایان

[ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:داستان عاشقانه,

] [ 16:55 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

عشق بی¬قید و شرط روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می¬خواهی می¬توانی تمام سیب¬های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. آن وقت پسر تمام سیب¬های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می¬خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم. درخت گفت: شاخه¬های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه¬ای بساز. و آن پسر تمام شاخه¬های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت¬تر از همیشه برگشت و گفت: می-دانی؟ من از همسر و خانه¬ام خسته شده¬ام و می¬خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله¬ای برای مسافرت ندارم. درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.. پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود. شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟ مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند. آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟ عیب جامعه این است که همه می¬خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی¬خواهد انسان مفیدی باشد. درختان میوه خود را نمی¬خورند، ابرها باران را نمی¬بلعند، رودها آب خود را نمی¬خورند، چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است. اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت. در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می¬کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد. هر چه بیشتر بدست می¬آوری، هرچه کمتر می¬بخشی، کمتر داری زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می¬تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟ با امید به اینکه آسمون زندگیتون به رنگ یکرنگی عشق باشه

[ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:,

] [ 16:50 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

تقدیمـ بـﮧ صآحبـِ چشــمــآنے ڪـﮧ آرامشـِ قــَـلبــِ مـَـטּ اَستـــ و صــدایـَشـ دلنشیـטּ تـَـریـטּ تـَـرانـﮧ مـَـטּ اَستــ . اَز بودَنـَـتــ بـَرایمـ عآدَتے سآختے ڪـﮧ بے تــو بودَטּ را بــاوَر نـَـدارَم چـﮧ خوبــ شـُـد ڪـﮧ بـﮧ دُنیــآ آمـَدے و چـﮧ خوبــ تـَـر شـُـد ڪـﮧ دُنیــآے مـَـטּ شـُـدے ... هـَمیشـﮧ بداטּ ڪـﮧ تــآ اَبـَد دوستـَتــ دارَمـ . دوسش دارمـــــ ــــ ـــ ــ ـ کسی رو کهــ دهکـدهــے کـوچیــک قلــــــــب منـو بهــ صـد آبــادے نمی فروشهــ ـ ـ ـ اون کهــ بـا داشتــن من چشمـــهاش رو در مقـابــل تمامـــ دنیـــــا بستهــ ـ ـ ـ ثـروتـــش چشمــهاے منهـــ ـ ـ ـ خــوشـبـخـتـیـــش لبخنـــــــــد منهــ ـ ـ ـ دنیــــــــا رو برای خوشـحـــالی من بهـــ همــ میــریزهــ ـ ـ ـ یهــــ نگــامـــو بهـ یهـ دنیــــــــــا نمیدهـــ ـ ـ ـ بهـشت من همیــن جاستـــ ـ ـ ـ کنـارشــــ ـ ـ ـ میـــان بـــازوانشــــ ـ ـ ـ

[ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:,

] [ 16:39 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

 

دختری هستم به سن سی و سه              فارغ از درس و کلاس و مدرسه

مدرک لیسانس دارم در زبان                     دارم از خود خانه و جا و مکان

مرغم و خواهم زبهر خود خروس                     مانده ام در حسرت تاج عروس

مبل و اسباب و لوازم هر چه هست                      پنکه و سرویس خواب و فرش و تخت

هست موجود و جهازم کامل است                   پول نقد و زانتیا هم شامل است

هرچه گوئی هست و تنها شوی نیست                 برسرم گیسو و زلف و موی نیست

ترسم از بی شوهری گردم تلف                   بر دهانم آید از اندوه کف

کاش جای این همه پول و پِله                  گیر میکرد شوهری توی تله

میشدم عبد و کنیز شوی خود                      می نمودم چاره درد موی خود

گیسوانی عاریت چون یال اسب                      می نشاندم بر سَرَم با زور چسب

زلف خود را چون پریشان کردمی                  حتم دارم دردلش جا کردمی

آنچنان شوری زخود برپاکنم                   تا که شاید در دلش ماًوا کنم

بارالها تو کرم کن شوی را                       خود مرتب میکنم این موی را
 

                                      

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 16:25 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

 

پشه و ازدواج مجدد!!! 


توجه: لطفا ( پشه را با تشدید بخوانید!!) 



آن شنیدم پشه ء زن مرده ای! 

پشه زن مرده و افسرده ای! 

چون عیالش مرد در مرگش گریست 

مدتی بی همسر و بی زن بزیست! 

عاقبت گفتند اورا دوستان! 

هست فیلی ( ماده) در ( هندوستان)!! 

شوهر او زد از این دنیا به چاک!! 

زیر ماشین رفت ناگه شد هلاک!! 

خواستگاری کن که آید در برت! 

چون که تنهایی. شود او همسرت! 

این نصیحت پشه را خوشحال کرد!! 

زود از این گفتار استقبال کرد 

بال پر بگشود در روی هوا 

رفت سوی فیل . با شورو نوا 

پشه او را خوشگل و زیبا بدید 

عشقی از وی آمدش در دل پدید 

گفت ای فیل ملوس و عشوه گر!! 

از همه خوبان عالم خوبتر! 

آن شنیدم شوهرت رفته ز دست 

مانده ای تنها که این خیلی بد است 

من هم از روزی که بی زن مانده ام 

پشه ای آواره و در مانده ام! 

حرف مردم را نباید کم گرفت 

بایدت این آبرو محکم گرفت 

چاره این درد و هم راه علاج!! 

ازدواج است ازدواج است ازدواج!! 

تو زن من باش من نان آورت!!!! 

فخر کن بر شوهر نام آورت !!! 

فیل ماده چون شنید این حرف گفت: 

ازدواج ما بود یک حرف مفت! 

در نظر آور کنون آینده را 

کی توانی داد خرج بنده را؟؟! 

کودکی آید اگر از ما پدید ؟! 

از عجایب باشد و نوع جدید!! 

مانع دیگر که اصل مطلب است!؟ 

باعث تشویش در روز و شب است!! 

این که تو در آسمان پر میزنی! 

کی دگر روی هوا فکر (( زنی)) ؟؟ 

شب نیایی گر به منزل . من کجا؟ 

دسترس دارم به تو ای نا قلا؟؟؟ 

من چه می دانم کجا خوابیده ای ؟؟ 

یا برای من چه خوابی دیده ای؟؟ 

روز و شب من در زمین تو در هوا 

وصلتی اینسان نمی باشد روا !! 

بی تناسب چونکه باشد ازدواج 

جز طلاق آنرا نباشد خود علاج! 

این طلاق و این جدایی ها همه 

بین آدمها بود بی واهمه!! 

پند من بشنو تو در ختم سخن!! 
 

 
بی تناسب زن مگیر ای هم وطن!!
 
 
 

 

 

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 16:20 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

 

دوس دارم  ببرمت ی جای شلوغ
خیلی شلوغ
وایستم اون وسط نگات کنم
! بگم اینا  رو میبینی
بگی آره
بگم تو هیا هوی همه ی  این آدما
بازم من چشام دنبال تو می گرده
دلم برای تو تنگ می شه
صدا ها شونو میشنوی
بگی آره
بگم تو اوج همین صدا ها  دلم دنبال صدای توی
میگرده
بگم حالا چشما تو ببند
بگی چه حسی داری
بگی انگار گم شدم  بین ی عالمه غریبه
بگم اگه تو نباشی گم میشم بین ی دنیا غریبه
                         

                                              

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 16:16 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

 

 

خدایا یک مرگ به تو بدهکارم و  هزار آرزو طلبکار ...
خسته ام ...
یا طلبت را بگیر یا طلبم را بده
 
کاش واژه حقیقت آنقدر با زبانمان صمیمی بود که

برای گفتن دوستت دارم نیازی به قسم خوردن نبود...!!
 
چقدر بده هزار تا خاطر خواه داشته باشی
ولی
دلت گیر یه بی معرفت باشه
خدایا یک مرگ به تو بدهکارم و  هزار آرزو طلبکار ...
خسته ام ...
یا طلبت را بگیر یا طلبم را بده
 
کاش واژه حقیقت آنقدر با زبانمان صمیمی بود که

برای گفتن دوستت دارم نیازی به قسم خوردن نبود...!!
حرفهایم
دلخوریهایم
وتمام اشکهای من…بماند برای بعد
تنها به من بگو با او چگونه میگذرد که بامن نمیگذشت
میدانی؟....
همه را امتحان کرده ام!
قرص خواب
روانشناس                 
مدیتیشن
مسکن
خنده های زورکی
هندزفری توی گوش و گریه کردن        
دوستان جدید...
دل من این حرفها حالیش نمیشود!
اغوشت را میخواهم...

+ خـــدايـــــا . . . از اين به بعد به مخلوقاتت
يک مترجم ضميمه کن ....!
اينجا هيچ کس .....                      
هيـچ کـس را نمـي فهمد
 
 
 
 

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 15:55 ] [ غریبه عاشق ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه