منم عاشق شدم منم عاشق شدم

منم عاشق شدم

 

سلام بچه ها

میخوام براتون ازیه داستان عاشقانه صحبت کنم

من19سالم بود که باخانواده رفتیم به شهر اردبیل که اصالتن اهل اونجا هستیم ،خیلی بهمون خوش گذشت ،توی اردبیل یه پارکی هست به اسم شورابیل(خیلی قشنگ و باحال و توریستی هستش) بهتون توصیه میکنم که برای دیدن این پارک قشنگ بیاین (هم فاله هم تماشا)......

خلاصه بچه ها سرتونو درد نیارم ،من وخانوادم و فامیلمون رفتیم پارک ،من و دخترفامیلمون رفتیم که بگردیم وخوش بگذرونیم ،واقعا شب قشنگی بود خیلی ازپسرها بهم شماره دادن (راستش یکم جذاب هستم )

یه پسری رو دیدم که سیوشرت پوشیده بود و گوشواره گوشش بود من اصلا بهش اهمیت نمیدادم چون اصلا فکردوستی با همچین آدمی رو نداشتم

نیم ساعتی ازاومدنمون میگذشت که یه دفعه ای دلم خواست که دوباره ببینمش ،هرچقدنگاه کردم دیدم که نیستش (راستش یکم دلم تنگ شدبراش)بعدش یه لحظه برگشتم که ببینم هست یا نه؟؟؟به نظرتون چی شد؟؟؟ازدوباره دیدمش ،باورتون نمیشه بااینکه نمیشناختمش ولی ازش خوشم میومد،دیگه وقتش رسیده بودکه بریم خونه چون نصفه شب بود ،اون پسر غریبه(سعید) افتادش دنبالمون و من دیدم که از راه دور داره دستشو تکون میده و میگه که بیاین کارتون دارم ،منم یه لحظه فکرکردم که با دخترفامیلمون کارداره واسه همین بی اعتنا راه افتادم (راستش این دخترفامیلمون دوس داشت که بااون غریبه دوس بشه )من که داشتم میرفتم به طرف ماشینمون یه دفعه ای دیدم که یه پسری اومد جلوم یه کاغذ انداخت و رفت من کمی دقت کردم دیدم که همون پسرهستش ،کاغذ رو برداشتم دیدم که توی دستمال کاغذی شماره نوشته ،دخترفامیلمون خیلی ذوق کرد و فوری شمارشو گرفت و صحبت کرد ولی اون پسردوس نداشت که با این دخترفامیلمون صحبت کنه بهش گفت که من با اون یکی دختر که مانتو آبی پوشیده  کاردارم ،گوشیوداد به من و من بااون غریبه صحبت کردم وبهم گفت که ازم خوشش اومده ،من هم باهاش دوس شدم ،تواین 5یا6ماهی که باهاش دوست شده بودم اصلا عاشقش نشده بودم ،من اونو(سعید) مثل یه دوست معمولی میدونستم ...

بعدیه مدت بهم گفت که 16سالشه درحالی که به من گفته بود19سالشه ،راستش من خیلی بهش وابسته شده بودم ،اونم خیلی پسرخوبی بود همش واسه هرکاری ازمن اجازه میگرفت و میگفت که عاشقمه تمومه غم وغصه وشادی هامو باهاش قسمت کرده بودم چون تنها کسی که بهم انقدنزدیک بود وبهم اهمیت میداد اون بود

خلاصه بدجورموندم سردوراهی خیلی خسته بودم ،دیگه مغزم هنگ کرده بود ،ازطرفی همه بهم میگفتن که اون بچه هست به درد تو نمیخوره،میگفتن که بعدیه مدت ازت سیرمیشه و میره ،میگفتن عاشقی فقط توقصه هاست ،میگفتن که اون فعلا مغزش داغه بخاطرش چندبارخودکشی کردم ولی نمردم ،بخاطرش ازچشم خانوادم افتادم وخیلی چیزایه دیگه .......

راستش اون روزا به خودم میگفتم که یاباهاش زندگی میکنم یا اینکه خودمومیکشم ،راست میگن که عاشق هم کورمیشه هم کر،بدجور با خانوادم بخاطرش جنگیدم و خیلی سختی کشیدم 2سال به پاش موندم هرخواستگاری برام میومد علکی براش ایراد میذاشتم تا بتونم به پاش بمونم الان دارم میرم توی 22سال ولی اون هنوز موقعیتش درست نشده ودیگه اون(سعید) عاشقی که من میشناختم نیست اون خیلی عوض شده ،دیگه یادم نمیفته

 سعیدی که روی سینشو باکبریت سوزونده بود تا بتونه اسم منو حک کنه

،سعیدی که همش گریه میکردو میگفت طاقته دوریمونداره

،سعیدی که یه لحظه گوشیموخاموش میکردم یااس نمیدادم یا زنگ نمیزدم نگران میشد وبه بابام زنگ میزد تا من متوجه بشم کهَ زنگ زده

اینو نوشتم تابدونید که عشق یه دروغه

عشق کشکه ،فقط داریم خودمونو آزار میدیم

بهتره یکم به حرفای من فکرکنید و دنبال عشق و عاشقی نرید

ولی اینومیدونم تا لحظه مرگم نمیتونم عشقموفراموش کنم وتا ابد.........دوستش خواهم داشت  

 



نظرات شما عزیزان:

ava jalili
ساعت10:30---14 مهر 1392

بازديد سايت يا وبلاگ خود را به پول نقد تبديل کنيد
از سايت يا وبلاگ خود درآمد داشته باشيد
فقط کافيست در شبکه جهان ادز عضو شويد ....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان عشق خودم,
[ پنج شنبه 16 خرداد 1388 ] [ 14:4 ] [ غریبه عاشق ] [ ]